این کتاب در 1932 توسط ویلیام فاکنر نوشته شده است.در پشت حقایق قتل جوانا بردن چهل ویک ساله به دست جو کریسمس سیاه پوست و پس از آن دستگیری، فرار و مرگ وحشیانه اش به دست پرسی گریم افسر اداره پلیس ایالتی، داستانی تیره و غم آلود از زندگی تراژیک او قرار گرفته است. داستان با لینا گرو دختر یتیمی که حامله است و از آلاباما آمده تا معشوقش لوکاس برچ را پیدا کند، آغاز می شود. او را اشتباهاً به یک کارخانه چوب بری در شهر جفرسن و نزد بایرون بنچ می فرستند.

بایرن عاشق لینا می شود، برچ، که حالا نامش را عوض کرده و به جو براون مشهور است، در همان کارخانه مشغول کار می باشند. او با جو کریسمس در یک کلبه کوچک زندگی می کند و می داند که «جو» هر شب با دوشیزه بردن که دختر ترشیده و سپید مویی است، ملاقات می کند. هنگامی که جوانا بردن کشته می شود، او برای آنکه جایزه دستگیری قاتل را به دست آورد، پلیس را از محل اختفای جو کریسمس مطلع می سازد ولی زمانی که غفلتاً لینا او را می بیند، به تندی فرار می کند و می گریزد. کریسمس دستگیر می شود.

پدربزرگش، یوفوس هاینس، که آدم مذهبی متعصبی است، وارد شهر می شود و امیدوار است به نحوی به او کمک کند تا بی محاکمه مجازات نشود. حقایق بسیاری از تولد جو «فرزند میلی دختر هاینس و یک کارگر سیرک»، جوانیش «که در نزد سیمون مک ایکرن به کار مشغول شد ولی چندی بعد در دعوایی بر سر یک زن او را کشت» و کشمکش ها و گرفتاری هایش، در این قسمت از کتاب برای خواننده آشکار می شود.پس از مرگ کریسمس، لینا تقاضای ازدواج بایرون بنچ را می پذیرد و دو نفری به اتفاق بچه لینا به سمت خانه راه می افتند.

ویلیام فاکنر" در 24 سپتامبر سال 1897 در آکسفورد می سی سی پی در جنوب آمریکا زاده شد و همانجا پرورش یافت.به گزارش خبرنگار گروه فرهنگ و اندیشه ایلنا،خانواده او طی چند سال در شهر آکسفورد و اطراف آن به فعالیت های سیاسی و بازرگانی مشغول بودند.خانواده پدرش با ادبیات و هنر سر و کار چندانی نداشتند، فقط یکی از اجدادش که همه فن حریف بود در خلال سفته بازی هایش، کتاب "گشت و گذارهای سریع و اروپا" و "گل سفید ممفیس" را نوشت و این کتاب سی و پنج بار در همان زمان به چاپ رسید، اما در خانواده مادرش استعداد هنری اندکی مشهود بود.

"ویلیام" از همان کودکی به نقل گویی و داستان پردازی علاقه داشت، اما کم کم هوس شعر به سرش افتاد. او کمتر از نویسندگان هم عصرش در مدرسه درس خواند، تحصیلاتش را نیمه کاره رها کرد و هرگز آن را به پایان نرساند، خودش می گوید تعلیمات ابتدایی را در کتابخانه از پدر بزرگ دیدم.بعد از آن همواره خودش معلم خودش بود، در 17 سالگی با جوانی به نام "فیلیپ اتسان" آشنا شد که از خودش بزرگتر بود و حقوق می خواند و دستی در ادبیات داشت و به همت او بود که "فاکنر" برای اولین بار مجموعه اشعارش را به نام THE MRABELE FAVN منتشر کرد.

پس از انتشار این کتاب، "ویلیام" به نئو اورلئان رفت و در روزنامه مشغول کار شد، همان جا بود که با "اندرسن"، نویسنده بزرگ آمریکایی برخورد کرد و به شدت از او متاثر شد. شاید فن غیر مستقیم نوشتن را "اندرسن" به او آموخت. آمیختن روایت مستقیم با نوعی جریان ذهنی که در آن سه کشتی دارند و احساسی می توانند مستقیما به صورت کلمات جریان بیابند و با پرده کشیدن بر روی مسلمات و فعالیت های ظاهری ACTIONS خود را آشکار سازند.

اولین رمانش را با نام THE SOLDIRSPAAY، سال 1924 نوشت که به همت "شرود" منتشر شد. این کتاب از تجارب او در جنگ جهانی اول در نیروهای هوایی کانادا در بریتانیا مایه گرفته و شرح اثراتی است که سربازی که به شدت زخمی شده هنگام بازگشت به جامعه عادی بر خانواده و دوستانش می گذارد. موضوع کتاب نمودار تجارب دردناکی بود که در پس جذبه او به چیزهای غیر عادی و عجیب و مضحک پنهان شده بود.گفتنی است،"ویلیام" سال 1927 ،کتاب MOSQUITOES ،سال 1929 کتاب "سارتوریس" SARTORIS را نوشت، در این رمان بود که اوضاع و احوال نواحی اطراف می سی سی پی و تحولات نژادی آن جا را برای نوشتن حماسه و جامعه اش مایه کار قرار داد، سرزمینی رویایی به نام ایالت "یوکناپاتانا" آفرید که حکومت نشین آن شهر "جفرسن" بود و در این شهر،" فاکنر" عاقبت زندگی ای را که می شناخت با تمام کژی ها و وحشت هایش پذیرفت ، چون خود جزئی از آن بود و به آن عشق می ورزید.

"فاکنر" با نوشتن "خشم و هیاهو"، آن سرزمین رویایی که با چند کتاب اولی و "سارتوریس" به درون آن اسباب کشیده بود یکسره تخیلش را تسخیر کرد و تاریخچه واقعی "یوکناپاتانا" و "جفرسن می سی سی پی" و هر آنچه در فضا و زمان از پس و پیش به آن پیوست، آغاز شد. در این کتاب ،اندیشه اساسی "فاکنر" یکسره به ناتورالیسم گرایید.این رمان پیچیده، مظهر هیچ و در عین حال همه چیز است، داستان خانواده "کامپسون" است که از ابتدا از زبان سنجی BENIY دیوانه حکایت می شود، برادرهای "بنجی"، "کونتین" و "جیسون" JASON و خواهرش "کدی" CADDY ،اگر دیوانه نباشد، حداقل انسان هایی هستند که احوال و شرایط چنان حیرانشان کرده که دیگر اخلاق قراردادی نمی تواند برایشان وسیله تسلط بر سرنوشت باشد.این کتاب به نوبت از زبان برادرها حکایت می شود، اما بیش از همه از آن "کونتین" است که حساس ترین و باهوش ترین و انسان ترین آنهاست و از همه بیشتر به خود "فاکنر" شبیه است و از زبان "کونتین"،" فاکنر" عشق خود را به جنوب و سرخوردگی اش را از حماقت انسان بیان می کند.

شایان ذکر است، وقتی این داستان ها و بسیاری داستان های کوتاه تر این دوره را مجموعا درنظر بگیریم، مساله ای که "فاکنر" با آن روبرو ست، آشکار می شود هر یک از آنها به شکلی نمودار خشم و هراسی است که از کشمکش نیروهای زیستی با ماشینیزم پدید می آید.سبک "فاکنر" مشکل است، خود وی آن را نگریستن غریب به اشیا از درون انعکاس نامیده است، کارش بیش از آنچه که حکایت کردن زندگی باشد، بیان اثراتی است که زندگی بر انسان می گذارد. گویی به این نکته "جوزف کزاد" مومن است که زندگی در مغزهای ما حکایت نمی گوید، بلکه اثر می گذارد. ما نیز به نوبه خود اثری از زندگی خلق کنیم، نباید حکایت بگوییم. بلکه بایستی تنها گفتنی را ارائه دهیم. تمیز دادن خیال و حقیقت در رمان ها و داستان های کوتاه "فاکنر" بسیار مشکل است.

"فاکنر" بهتر از دیگر معاصرانش، مناسبات عینی تجارب انسانی را مایه کار خود قرار می دهد و تمامیت و اصالت خود را به عنوان یک هنرمند حفظ می کند، خیال برایش حالت کاملی از وجود است که از آن جا می تواند وجود دیگر و حقیقی خود را به طور عینی و با آزادی، احساس و هیجان تماشا کند." فاکنر" سال 1949 به سبب مساعدت قوی و فوق العاده استثنایی اش از لحاظ هنری به مجموعه رمان های اصلی آمریکا، برنده جایزه نوبل ادبیات شد. وی همچنین جایزه ملی کتاب و جایزه پولیترز را در سال های بعد، از آن خود کرد."فاکنر" پس از 1950 از طرف وزارت خارجه آمریکا سفرهای بسیاری کرد و سرانجام در 6 ژوئیه 1962 بر اثر حمله قلبی در شهر آکسفورد در می سی سی پی درگذشت.